با غرورش بازی کرد و بازی کرد و دقیقاً وقتی که شکست گفت:
-خیله خب بچه... راضی ام، راضی ام.
اشکهای پسر را پاک کرد. لباسهایش را درآورد و روی تخت غلتید.