یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

حرفهای جالب و آموزنده

 

اون موقع ها که بچه بودم و کتاب قصه زیاد میخوندم، یه داستانی بود (فکر کنم توی یکی از کتابهای "قصه های خوب برای بچه های خوب") که در مورد چند تا فروشنده توی بازار بود. قصه اش اینطوری بود که یکی از این فروشنده ها همش واسه اینکه اهل بازار بخندن و دور هم خوش باشن، وقتی خرما میخورد هسته شو پرت میکرد توی صورت فروشنده ی مغازه بغلی. این فروشنده هه هم هی حرص میخورد و هیچی نمیگفت، ولی به جاش هسته ها رو هر روز برمیداشت و میذاشت توی یه کیسه ای و عصبانیتشو میریخت تو خودش. بعد این کیسه رفته رفته سنگین تر و سنگین تر شد، تا اینکه یه روز که یارو مثل همیشه هسته ی خرما رو نشونه گرفت به سمت صورت این بیچاره، این دوستمون هم بلند شد و رفت کیسه رو محکم کوبید روی سرش و دلش خنک شد. بعد نگاه که کرد، دید این بدبخت افتاده مرده از شدت ضربه ی وارده. جونم براتون بگه که ورش داشتن و بردنش پیش قاضی. قاضی گفت جریان چیه؟ اینم گفت مقتول یه ساله هر روز داره یه هسته ی خرما میندازه توی مغازه ی من که همه ی بازار بخندن. منم هیچ چیز اضافه ای به سرش نکوبیدم، توی کیسه مجموع همون هسته هایی بود که به طرف من انداخته بود. خب حالا حتماً بعضیاتون میگین بیچاره راست میگه دیگه، و اتفاقاً این فکری بود که وقتی من بچه بودم کردم، ولی این کتاب درستم کرد و الآن اینجوری فکر نمیکنم. خلاصه ی کلام این داستان و مضمون حرف قاضی این بود که اولاً تو ریدی که همه ی بازار دارن بهت میخندن و هر بار که هسته ی خرما میفتاد توی مغازه ات یا میخورد توی صورتت، باید به جای اینکه فکرت به کیسه ی خرماهات باشه و اینکه چقدر مظلومی و از اینجور چسناله ها، میرفتی فکر میکردی من چه رفتاری داشتم که الآن اینطوری شده وضعیتم. دوماً هم اینکه نهایتش میتونستی تو هم یه هسته به ازای هر هسته اش بندازی طرفش و دلت خنک شه. این هسته های توی کیسه معادل اون هسته ها نیستن و وقتی روی هم جمع میشن، تبدیل میشن به یه عالمه عصبانیت که destructiveترین چیزه (که البته توی کتاب destructive رو ننوشته بود)


بعد یه فیلمی هم داشتم میدیدم همین چند وقت پیش به اسم anger management که طنز بود و جک نیکلسون توش بازی میکرد. یه جاش آقای نیکلسون حرف جالبی میزد که مربوط میشه به همین نکته ی بالا. میگفت دو مدل عصبانیت داریم، یکی عصبانیتِ یه آدمی که هفته ای یه بار میاد توی یه سوپرمارکت و وقت حساب کردن، سر قیمتها و صف طولانی و کلی چرت و پرت سر صندوقدار بدبخت داد و بیداد میکنه. یکی عصبانیت صندوقدار بدبخت که توی یکی از همین هفته ها قراره هفت تیرشو دربیاره و هر هفت تا تیرشو شلیک کنه توی مغز یارو! و این مدل دوم، اون مدلیه که خیلی خطرناکه و باید ازش ترسید که به صورت پنهان زیر یه ظاهر مظلوم رشد می کنه و رشد می کنه و هی بدخیم تر میشه.


من خیلی خوشحال میشم از اینکه بعضی وقتها یکی از اینجور آدما در مقابل کسی که محض خنده و شادی یه شوخی فوق العاده کوچولو باهاش کرده خودشو خالی می کنه و کلی بد و بیراه در جواب این شوخی میگه. در حدی که بعد از کلی توهین های مستقیم و غیرمستقیم خدافظی میکنه و چون دلش خنک نشده، دوباره میاد و یه عالمه چیز دیگه هم به قبلیا اضافه می کنه و هی میگه و هی میگه و هی میگه... این پروسه ی خالی شدن واقعاً خوب و لذت بخشه و باید انجام بشه که آدم بتونه نرمال باقی بمونه. اگه من از دوست دخترم ناراحتم، نباید بیام یه نمایشنامه توی وبلاگم بنویسم و با اسامی مستعار و هزار و یک اشاره و کنایه بهش حالی کنم که منظورم چیه، باید اسمشو بیارم و حرفمو خیلی رک بزنم بهش. اگه استادم ریده بهم، نباید توی وبلاگم وانمود کنم که از عصر دلگیر جمعه دلم گرفته و به خاطر این ناراحتم. یا نباید هروقت که احساس تنهایی میکنم، به جای اینکه یه تغییراتی در خودم ایجاد کنم که به بقیه نزدیکتر بشم بیام و از نوع بشر گله کنم که دردهای عمیق انسانیت رو نمیفهمن و چهار تا شعر فلسفی هم بالا و پایین نوشته ام بذارم. رفیق من میخوام کمکت کنم. البته راستش نه، خیلی هم علاقه ای ندارم که کمکت کنم. اینا رو هم همینطوری گفتم و معنی آزادی بیانی که حرفشو زدی هم دقیقاً همینه و حد و مرز نداره عزیزم. نهایتش اینه که همه مثل تو به خاطر چرت و پرت هایی که مینویسم از من بدشون میاد و ازم رو برمیگردونن. چیزی نمیشه که. Life in a glass box به قول خارجیا. تعارف که نداریم که. قضیه اینه که تو میتونستی به این شوخی من بخندی و سه چهار صفحه در مورد عقده های کودکی من و اینجور چیزا تحویلم ندی، که دیگه من هم به زحمت نیفتم و یه پست به این قشنگی برات ننویسم. ولی حالا که شده و اشکالی هم نداره. فقط تنها چیزی که ناراحتم میکنه اینه که توی توهین هات میای داریوش رو در کنار سیاوش شمس قرار میدی و خب، همه ی ما میدونیم که سیاوش شمس چقدر از داریوش بهتره. پس به بقیه میگم که لطفاً همگی بیاید از این به بعد حق یه خواننده ی خوب و جوون پسند رو اینطوری ضایع نکنیم.

 

نظرات 17 + ارسال نظر
مسافر کویر 1388/11/08 ساعت 04:26 ق.ظ http://asemoni.tk

آسمان را که مینگرم عطر خیالت مجالم نمیدهد...
دوباره از نو بازمیگردم به سر سطر ...
آنجا که نام زیبای تو نگاشته شده است...
آنجا که نام من آغاز میشود...
آن لحظه که عشق می روید
و من در هوایش نفس میکشم...
فانوس ستاره ها را خاموش میکنم
و چهره ی مهتاب را در پشت ابرها پنهان میکنم ...
تا دستانم در دست های گرم تو جای دارد
چشم هایم را بر روی هر آنچه دیدنیست میبندم...
تصنیف عشق را برایت زمزمه میکنم


عالی بوددددددددددددددددددددددد [گل]
در کلبه کوچکمان منتظرت هستیم

ali mahrooz 1388/11/08 ساعت 08:59 ق.ظ http://www.byrapid@gmail.com

سلام خوبی وبلاگ خیلی خوب وقشنگی داری خوشحال میشم اگه به سایت من هم سر بزنی در مور فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود هستش. منتظرتم راستی میشه یه لینک از سایت من تو وبلاگت بدی با همین عنوان فروش اکانت های رپیدشیر و مگا اپلود ؟ ایشالا جبران میکنم مرسی فعلا بای

Aran 1388/11/08 ساعت 11:37 ق.ظ

مازیار کاش همیشه همین طور بنویسی که تایید کنم حرف حق زدی
منتها هیچ وقت به خودت اجازه نده راجع کسی قضاومت کنی
...
من دو بار این نوشته رو خوندم تا ببینم مشکل اصلی تو چی بوده. منتها هیچی پیدا نکردم جز یه نمایشنامه که اصلا به تو ربطی نداشته. نه صورت مسئله و نه چیزی توش بیان شده بود. ولی گویا تو هم عین یه چند نفر دیگه ... ولش کن بی خیال.
من هر جوری بخوام با مسائل شخصیم برخورد می کنم از جمله نمایشنامه ای که گفتی. تو هم آزادی سلیقه ی شخصی خودت رو داشته باشی مثل اینکه از شمس خوشت بیاد یا نیاد! این جا چیزا نه به تو مربوطه و نه به من :) اصل زندگی بر تعامل سالمه! تا جایی نا سالم نشه هیچ کس با هیچ شوخی ای مشکل نخواهد داشت. حتی اگه به زمین و زمان برینی! ولی وقت حرف از اشخاص حقیقی می شه و نه حقوی قضیه یه خرده فرق داره.
به هر حال من که نگفتم به در و دیوار نرین و ملت رو مسخره نکن. گفتم لطفا دور من یه حقیر رو که کاریم به جوامع پویا ی بشری ندارم٬ و از همه مهم تر هیچ اداعایی ندارم که با این ادعا بخوام کسی رو رد کرسی کنم٬ خط بکش.
ممنون که این پست بلند بالا رو به خاطر حرف های من نوشتی. ولی بازم ترجیح می دادم مثل دو تا رفیق بشنیم حرف بزنیم نه تو سوژه واسه بلاگ نویسیت جور کنی

میرزا بنویس 1388/11/08 ساعت 12:46 ب.ظ

مثل اینکه خراب کاری کردم.آقایون من شرمنده هستم.هدف من چیز دیگه ای بود.منم خواستم از فضای طنز اینجا استفاده کنم.اقای ماریاز اران از چیز دیگه عصبانی شده بود که میدونم چرا خودش نگفت.ولی گویا درست حدس زده بود.این نوشته شما نقض غرضه.الان شما کار رو بد تر کردید.شما خودتون می دونید نباید وقتی از جزئیات چیزی خبر نداریم قضاوت کنیم.چه برسه به اینکه بخوایم حدس هم بزنیم.اران حق داره فکر کنه این کار شما غرض ورزانه است.از یک طرف متهمش میکنید به اینکه حرفش رو قایمکی میزنه(نمایشنامه) و باید رفت حرف رو مستقیم به طرف گفت.از اون ور خودتون بدون اینکه خودش خبر دار باشه ازش اسم می برید.در صورتی که اران خیلی مستقیم اومده اینجا حرفش رو بدون پرده گفته.ولی با عصبانیت.به نظر من مهم نیست دیگران راجب بقیه چی فکر کنند.وقتی یکی میاد تو بلاگش اینجوری راجب یه ادم دیگه بدون اینکه دلیل قانع کننده یی داشته باش مینویسه حتمن توی جمعهای خصوصی هم این کار رو میکنه.شما باید دوستیتون رو با هم درست کنید.به نظرم من این داستان نوشتن ها بهونه است برای چیزهای دیگه.بازم از هر دوتایی شما عذرخواهی میکنم.من اتفاقی این بلاگ رو پیدا کرده بودم و فقط با هدف اطلاع اران بهش گفتم.نمیخواستم هیچ کدومتون رو ناراحت کنم

Aran 1388/11/08 ساعت 01:51 ب.ظ http://aran-mardukhi.blogspot.com

ای بابا!
حالا باز اگه یک مسافر تنها ملقب به مازیار متهمم نکنه به اینکه حرفام رو زدم باز برگشتم خودم رو خالی کنی، محض جواب مریم ملقب به میرزا بنویس یه نکته اضافه کنم.( کامنت دوم دیشببم به واسطه ی این بود که برگشتم ببینم آیا جواب دادی یا نه گفتم به قضیه فیصله بدم.) دقیقا من باهات موافقم که مشکل ایشون با بنده از جایی دیگه آب می خوره
ایشون محض خنده محض خوش رقصی واسه کسی یا هر چیز دیگه یه اشتباهی کرد که نباید میکرد و اسم من رو در کنار چند اسم دیگه (البته منظورم سعدی و کوئلیو و قمشی و اینا نیست) آورد. بنده ام تازه بعد دو ماه به لطف شیطنت شما دیدم این نوشته رو. و تنها در جواب اون نوشته ذکر کردم اسمم رو درست بنوسه (که گویا به تو هم باید متذکر بشم). و در همون زمان یه نوشته ی دیگه رو هم دیدم که از نظر مطالب ارائه شده اش برام چالش برانگیز بود و از خود نوشته به لحن خود نوشته انتقاد کردم. نکته ی جالب اینجاس که مازیار که اینقدر جانب مظلوم رو به خودش گرفته و انتقاد پذیری حرف میزنه و دیگران رو توی بلاگش به مسلخ میکشه(من که کسی نیستم! منظور نوعا افراد دیگرن) با هر نوع حربه ای به ذهنش برسه (البته این نوع گفتمان خیلی شیکه برای روزگار ما که همه از کمر به پایین عمل می کنن) جای اینکه به چالش های پیش روی اون نوشته در زمینه ی اون متن جواب بده مثلا در قالب کامنتی مستقیم اومده راجع من پست نوشته به شخصیت من حمله کرده.اصلا تو رو سننه؟
من اگر نیک و گر بد تو برو خود را باش، هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
آخه کسی نیست بگه تو که خودت جنبه ی انتقاد نداری بی خود از کسی اسم می بری و هر اراجبفی که به ذهنت می رسه رو می نویسی. کاملا معلومه طرف با خود من مشکل داره و نه کامنتی که گذشتم! بعد این پست نوشته اش هم تنها کاری که ازم بر اومده اینکه که بگم خب حالا فهمیدم مشکل داری مشکلت چیه پسر جوون؟ چه پدر کشتگی با من داری؟ باز ورداشته نمک ریخته و یه پست جدید نوشته! :) ... البته از حق نگذریم این بار چهار کلام حرف درست توش بود که اگه به ظرایف گفتاریش دقت می کردی میدیدی از ضمیر ناخودآگاه خودش ناشی شده و شخص مخاطب عملا خودشه!
...
حالا من تقریبا یه ساله موندم با کارکتر هایی مثل این جناب مازیار که فکر می کردم رفیق سال های خوب دبیرستان، و سعی دارن با این دیدگاه انتقادیشون دنیا رو متحول کنن چه کنم. جز آرزوی سر بلند و توفیق در اصلاح اولیه خودشون و بعد دیگران کاری از من بر نمیاد.
متاسفانه روزی نیست که چهره ی واقعی این افراد بر آدم هویدا نشه. مازیار جان ما را به خیر تو امیدی نیست. شر مرسان.

Aran 1388/11/08 ساعت 01:54 ب.ظ

جناب میرزا بنویس عزیز! یه لطفی کن که اگه داری از مطالب این بلاگ استفاده می کنی که هیچ. کیفش رو ببر و تبادل لذت کن ;) اما لطفا در مورد بنده دیگه هیچ کامنتی نذار. ممنون میشم

نازی 1388/11/08 ساعت 05:10 ب.ظ

:)))) بمیری مازیار! چرا از اینجور شوخیا با این بیچارهها میکنی همیشه؟

[ بدون نام ] 1388/11/08 ساعت 07:38 ب.ظ

زنده باد مازیار... زنده باد آزادی و دموکراسی...!

عالیه عالیه جای منم خالیه!

پریسا 1388/11/08 ساعت 07:42 ب.ظ

وبلاگ به این می گن که مفاهیم آزادی بیان رو همون طور که خود سرور مازیار!!!گفتن خیلی ساده توضیح می دن! که مثکه هنوز برا بعضی ها(!) بسیار سخته! اگه همه مثه همین بعضیا باشن که باید جمع کنیم وبلاگ رو و کامنت دونی بذاریم که ...
اما خودتو ناراحت نکن چون یحتمل اکثر خواننده هایی که کمتر از دو و بیشتر کامنت میذارن می فهمن!
:دی

پریسا 1388/11/08 ساعت 07:47 ب.ظ

البته منظور از دو و بیشتر ... منظور با دو و بیشتر « نام‌» می باشد ها!
مثلا من نام این کامنت گذار رو بذارم میرزا رضای اصفهانی و یا قمی و اینا! خوب دوستان! تا برنامه بعدی شما رو به خدا... ها؟ بزرگ میسپارم!

میرزا بنویس 1388/11/10 ساعت 01:47 ق.ظ

پس اینطوریاس! حق دارید واسه این آدمها این داستان ها رو بنویسید.واقعا نیاز دارند.

هادی ره 1388/11/10 ساعت 02:00 ب.ظ

سلام پسر وبلاگ نویس٬ منو یادت میاد؟ جالب مینویسی چون رکی٬ همیشه رک بمون.

امیرحسین 1388/11/10 ساعت 10:14 ب.ظ

نمیدونم چرا، ولی یاد این جمله "کرت کوبین" افتادم که میگه:
I'd rather be hated for who I am, than to be loved for who I'm not

نینا 1388/11/11 ساعت 02:44 ب.ظ http://nena.blogsky.com

من که وقتی عصبانی میشم باید همون موقع جیغ بزنم وگرنه قاطی می کنم

sina 1388/11/13 ساعت 07:26 ب.ظ

"متاسفانه روزی نیست که چهره ی واقعی این افراد بر آدم هویدا نشه."
"دیگران رو توی بلاگش به مسلخ میکشه"

HAAAAHAAAAHAAAA!!!!
Yaniii FUCKIIIIIIN AWESOME!!!!!

besiar lezzat bordam maziar jaan.
albate dorost nist be adam ha injoori tohin koni va beheshoon tajavoz koni. ya be hooghoogheshoon.
ye seri khatte ghermeza hast ke adam nabaiad azashoon ooboor kone!
man midoonam shoma pesare khoobi hasti.
man az shoma taajjob mikonam.
be khatte emaam bargardid.
haaahaaahaaahaaa
:(((((

سمیرا 1388/11/18 ساعت 07:23 ب.ظ http://2khtare-iran.blogfa.com

ما معمولا چیزی رو می خونیم که ازش هوشمون بیاد یا یه جوریایی با زندگی خودمون ربط داشته باشه

جالب می نویسی به دل می شینه چون خودتی!
لینکت کردم البته با اجااااازه

خورشید 1389/02/10 ساعت 03:05 ق.ظ

چه خبره؟ من چرا انقد از همه جا بی خبرم!!! بیاین روی همو ببوسین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد