نمیدانم دقیقاً چند وقت پیش بود؛ پنج ماه یا شش ماه پیش. در یک بعد از ظهر گرم مشغول استحمام بودم که به ناگاه صدای زنگ در منزلم را شنیدم. آن زمان من در یک آپارتمان کوچک استیجاری زندگی می کردم که در قسمت جنوبی شهرک های کارگری کنار کارخانه ی غذای سگ و گربه قرار داشت. تازه به این شهر آمده بودم و تنها زندگی می کردم. به هر حال بدون توضیح اضافه به همین بسنده می کنم که شنیدن صدای زنگِ درب منزلم در آن زمان کمی غیرمنتظره بود، چون هیچ کس را نداشتم و تازه به آنجا نقل مکان کرده بودم. تعجبم وقتی بیشتر شد که زنگ برای دومین بار و سومین بار و چهارمین بار به صدا درآمد. این زنگ زدن ها و در زدن های مدام بالاخره باعث شد که کون لخت از حمام بیرون آمده و حوله ای به دور خود پیچیده و به سمت در بروم. هنگامیکه در را باز کردم، با صحنه ی بسیار عجیبی در مقابل خودم روبرو شدم که برای چند لحظه در جای خود میخکوبم کرد. حوله از دستم بر روی زمین افتاد و در ناباوری با قدم های سست به سمت نزدیکترین مبل رفتم. وقتی به خودم آمدم، ده دقیقه گذشته بود و من همچنان کون لخت روی مبل نشسته بودم و داشتم به آنچه که دیده بودم فکر می کردم. خوب آن لحظه ها را به خاطر دارم: درب باز مانده بود و حوله ام جلوی در روی زمین افتاده بود. من ناراحت و آشفته و کون لخت بودم و نگاهم به زمین خیره مانده بود. با خودم می گفتم آخر چطور ممکن است؟ همانطور گیج و منگ به سمت اتاق رفتم تا شورت ای بردارم و بعد بیشتر به تصویر پشتِ در فکر کنم..