یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

واقعیتِ آزاردهنده درباره ی فرمهای تازه


امروز هم که تمام بشود، یک هفته از پیدا کردن اولین بلورهای کریستالی سفید رنگ در تنم می گذرد. آنطور که اولش فکر می کردم، هفته ی آزاردهنده ای نبوده و باید Aarrt -دوست و پزشکم- را به خاطر پیش بینی های درستش تحسین کنم. کریستال ها رشد نکرده اند و به نظر ساکت و بی خطر می رسند. چند ساعت پیش داشتم برای آخرین ملاقات پزشکی ام به مطبش می راندم و آنقدر تند می راندم که وقتی دستم را از پنجره ی ماشین ام بیرون می بردم، هوا به قصد کندن اش بهش ضربه های متوالی می زد و حس خوبی بهم دست می داد. صدای ضبط ماشین را هی بلندتر می کردم تا از میان فشار هوا بتوانم بهتر به نوای پیانو که در یک گام ماژور می نواخت گوش کنم. در میانه ی راه، جایی که کارخانه های ساخت روغن در سمت راستم دیده می شدند، از کنارم ماشینی گذشت که داخلش مرد و زنی سی و چند ساله جلو نشسته بودند و دختر کوچولوی بانمکشان از صندلی عقب برایم دست تکان می داد. همان لحظه، لحظه ای بود که در آن با یک ترمز ناگهانی از تصادفی مهیب با ماشین جلوی خودم جلوگیری کردم و در کمتر از یک ثانیه عرق نشست روی پیشانی ام. دخترِ کوچک را می دیدم که در صندلی ِ پشتی ماشین برگشته بود و همینطور که ماشین شان از من دورتر می شد، با شیطنت عجیبی از شیشه ی پشت ماشین نگاهم می کرد. آسمان نارنجی شده بود و کم کم داشت شب می شد. آسمان در یک لحظه شکل عجیبی به خود گرفت که بیشتر شبیه یک گسستگی عجیب در طیف رنگهایی بود که می تواند به خودش بگیرد و برای لحظه ای به نظرم اینطور رسید که تغییر گسسته ی رنگش بر من آشکار شد. فکر خنده داری کردم درباره ی لو رفتن آسمان، و بعد آسمان را شبیه زنهایی تصور کردم که خجالت زده، با دست برهنگی شان را می پوشانند. اینها همه شان تکه های بی ربط و کم اهمیتی بودند از سفر کوتاهم به شهر مجاور برای دیدن Aarrt، دوست و پزشکم.


حالا در خانه ی او نشسته ام و صحبت هایی که تا به حال کرده ایم، بیشتر درباره ی پیشنهاد جدید دولت برای صادر کردن قسمتی از محصولات دامی بوده که امروز مورد بررسی قرار گرفته است. کشوری در آن سوی دریای شرقی ماست که با شرایط بسیار خوبی حاضر به خریدن لبنیات ما شده و در ازای این صادرات می تواند کمبود روغن مان را جبران کند. Aarrtکمی بیشتر شراب برایم می ریزد و انگار که فکرم را خوانده باشد، خودش درخواست می کند که "حالا بهتر است دکمه هایت را باز کنی تا نگاهی هم به زیر گردنت بیندازم". بعد کریستالها را با دقت نگاه می کند. در زیر گردنم، تقریبا جای خالی میان دو طرف قفسه ی سینه ام شکل گرفته اند، و در زمانی کوتاه و دور از چشمانم، چند سانتیمتری رو به پایین رشد کرده اند. هفته ی پیش وقتی داشتم در آینه به خودم نگاه می کردم، برای بار اول چشمم بهشان افتاد و هر کار کردم، نتوانستم از خودم جدایشان کنم. Aarrt گفت جدا کردنشان می تواند خطرناک باشد، و پیشنهاد کرد که مدتی، تا وقتی بتوانیم توجیهی برای شکل گیری شان پیدا کنیم، زیر نظر بگیریمشان. الآن یک هفته گذشته و آنطور که او گفته بود، به نظر نمی رسد که بیشتر شده باشند، چون برای تبدیل مواد ارگانیک به کریستال هیچ توجیه منطقی ای وجود ندارد. Aarrt هم بعد از اینکه دو سه دقیقه خوب نگاهشان می کند، همین را می گوید. بعد چشمانش را تنگ می کند و اضافه می کند: 


- با یک ترازوی خیلی دقیق، می شود جرم اتمی اش را اندازه گرفت.


من چیزی نمی پرسم. ولی خودش به حالت جواب دادن به من دنباله ی حرفش را میگیرد:


- چون ماده ی چگال ای به نظر می رسد. جرمش چقدر می تواند باشد؟ فکر کنم بتوانیم ترازوهایی با دقت بالا پیدا کنیم... ده بیست میکروکیلو دقت باید مناسب باشد. بعد جنس ماده را پیدا می کنیم و خدا چه می داند، شاید عنصر جدیدی باشد که کشف کرده ایم.


این جمله ی آخر را که می گوید، کاملاً حس می کنم که شبیه یک نمونه ی آزمایشگاهی شده ام. قسمت کوچکی از بدنم، مثل یک تکه فلز در نور برق می زند و این برای Aarrt فوق العاده جالب به نظر می رسد. با اینکه Aarrt هم تصدیق می کند که اندازه اش حتی یک میلیمتر هم از روز اول بزرگتر نشده، ولی سرخوشی ای که در جاده داشتم، کاملاً ناپدید شده و شوق دوستِ پزشکم از چیزی که جلوی چشمانش می بیند، دوباره بهم یادآوری می کند که وضعیت بسیار عجیبی دارم و یادآوری اش غمگینم می کند. این ساختار کریستالی چیست؟ چه شده که رشدش داده ام؟


برای Aarrt تمام کارهایی را که قبل از مشاهده ی این لایه انجام داده بودم، با بیشترین جزئیات ممکن تعریف می کنم و او یادداشت شان می کند. تمام غذاهایی که خورده بودم، شوینده هایی که با آنها کار کرده بودم و سوابق حساسیتهایی که در گذشته داشته ام. من به برگهای خشک حساسیت عجیبی دارم. به بوی واکس کفش حساسیت دارم، و در تغییر هوای بین فصلها پوستم شدیداً به خارش می افتد. همه ی اینها را می گویم و Aarrt در دفتر سبز رنگی که از روی میزش برداشته یادداشت شان می کند. از صفحه ی اول شروع می کند به نوشتن و من متوجه می شوم که این دفتر، فقط برای وضعیت من در نظر گرفته شده است.