یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

واقعیت آزاردهنده درباره ی تغییرات ناخواسته

 

نیمه شب، هنگامی که Lisa جلوی چشم همه پیچ و تاب خورد و ناگهان به یک مار بزرگ تبدیل شد، من تنها کسی بودم که به اندازه ی دیگران نترسیده بودم. دلیلش نوعی تاریخچه بود در زمانی که به عقب حرکت می کرد یا دانش ای از دلیل این واقعه که در ناخودآگاهم وجود داشت. چیزی که رخ داد کم و بیش این بود: در یک چشم به هم زدن ماری در داخل پارکینگ سرش را بالا گرفته بود، چشمان زرد رنگش را به اطراف می چرخاند و زبان دوشاخه اش مثل یک تیک عصبی هر چند ثانیه یکبار به سرعت از میان دهانش بیرون می زد. راه راههایی به رنگ سبز روشن بر روی پوست زردش کشیده شده بود و شبیه مارهایی بود که مدلهای مجلات عکس گاهی به دور خودشان می پیچند و آزاری ندارند. ولی Lisa شدیداً سمی بود و این را من به خوبی می دانستم؛ به خاطر همان تاریخچه ی نامعلومی که از انتهای زمان به سمت من شکل می گرفت و هر لحظه جزئیات آخرین برگهایش سوزانده می شدند. او خیره به ما نگاه می کرد و صدایی از کسی در نمی آمد. زنها در یکی از گوشه های پارکینگ بی صدا می لرزیدند و بیشتر به سمت دیوار فشرده می شدند. به یکیشان نگاه کردم که دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود و چانه اش به وضوح از ترس تکان می خورد. مردها به درب پارکینگ نزدیکتر بودند. قبل از اینکه این اتفاق بیفتد داشتند به سمت ماشین هایشان می رفتند. یکیشان که کنار تانکر آب زنگ زده ای ایستاده بود، خیلی آرام دست برد و میله ی فلزی ای را که به دیوار تکیه کرده بود در دستش گرفت. در تمام این مدت نگاهش را از روی مار برنداشت. من با صدای خیلی پایین بهشان گفتم مارها سرعت حرکت خیلی بالایی دارند، و بهتر است کاری نکنیم که به سمت مان هجوم بیاورد. گفتم اگر منتظر بمانیم، خودش از در پارکینگ بیرون می رود. همین اتفاق هم افتاد. چند دقیقه بعد Lisa به آرامی سر برگرداند و خزید به داخل کوچه. بعد راه خیابان Losheiter را در پیش گرفت و ما پس از اینکه صدای پوستش بر روی آسفالت را شنیدیم که دورتر و دورتر می شد، حالا آمده بودیم بیرون پارکینگ و به رفتنش نگاه می کردیم. مرد ریشویی که میله ی فلزی را در دست گرفته بود، تلفن اش را درآورد تا پلیس را در جریان بگذارد. در همین حال زنها در همهمه ی آزاردهنده ای احساسشان را برای یکدیگر بازگو می کردند.


Lisa تمام شب را بی هدف به جاهای مختلف شهر خزید و تا جای ممکن سعی کرد در تاریکی، چسبیده به دیوار کوچه ها حرکت کند. ماشین های گشت شبانه از کنارش به آهستگی می گذشتند و هنگامی که نور آنها اطرافشان را روشن می کرد، قلب Lisa به سرعت می تپید. کنترل کاملی روی تمام قسمتهای بدنش نداشت. حرکت سریع زبانش شدیداً عصبی اش کرده بود و هر چند ثانیه انتهای دمش به طور هیستریک می لرزید. احساس می کرد برای کنترل کردن حرکاتش بی اختیار خودش را منقبض کرده است و همه ی اینها به او عجله ی بی دلیلی را القا می کرد که باعث شد در هیچ کدام از کوچه ها هیچ توقفی نکند. حس ناخوشایندی نسبت به رفتار بدنش داشت که برای فرار از آن یک لحظه هم نمی ایستاد. با اینحال این حرکت بی وقفه برای مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. پس از چند ساعت بالاخره خورشید آرام آرام درآمد و کمی بعد، وقتی رفتگرها کارشان را شروع کردند، Lisaی خسته و غمگین، در میان انبوه شمشادهایی پنهان شد که جلوی یک خانه ی ویلایی کاشته شده بودند. دو بچه ی کوچک، یک پسر و یک دختر، از خانه بیرون دویدند و کنار درب خانه منتظر ایستادند تا پدرشان با ماشین بیرون بیاید و به مدرسه برساندشان. پسر خمیازه ای کشید و در فاصله ای که دهانش باز بود، دختر انگشت اشاره اش را داخل دهان پسر برد. خمیازه ی پسر با خنده قاطی شد و سرش را عقب کشید. بعد هر دو خندیدند و ماشین مشکی رنگ از در بیرون آمد. بچه ها پشت ماشین نشستند و ماشین دور شد. درب حیاط داشت پشت سرشان آرام آرام بسته می شد و Lisa در حالیکه به چراغ قرمز چشمک زن بالای درب نگاه می کرد، به خواب عمیقی فرو رفت.
 
نظرات 3 + ارسال نظر
امیر 1389/05/01 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.01cd.ir

فروشگاه اینترنتی صفر و یک

http://www.01cd.ir

خرید انلاین نرم افزار ، بازی ، کارتون و....

با عضویت در خبرنامه می توانید از محصولات جدید ما با خبر شوید


دوست عزیز اگر تمایل داشتی که با هم تبادل لینک کنیم به آدرس زیر برو و لینکتو بزار و منم با اسم فروشگاه اینترنتی صفر و یک لینک کن

http://www.01cd.ir/index.php?links_exchange

موفق باشی

[ بدون نام ] 1389/05/01 ساعت 02:37 ب.ظ

....
ببخشیداااا فضولی نشه!.میگی جریان lisa چیه؟ :دی
ولی خوب بود این دو پست اخرت...

مهرداد شهابی 1389/05/04 ساعت 05:29 ب.ظ

آقا منم همیشه وقتی دوستام خمیازه می کشن اگه حواسم باشه انگشتمُ می کنم تو دهنشون؛ به نظرت این می تونه یه جور مشکل روحی باشه که ریشه اش در دوران کودکیه؟ :)) راستی داستان در آلمان داره اتفاق می افته؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد