یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

پاشیدگی

 
از سالهای جوانی ام، چند اتفاق ساده را به خاطر دارم که تاثیر شگرفی بر نگرش من نسبت به سنین بالای زندگی داشته اند. در یک بعد از ظهر آفتابی چهارشنبه، در حالیکه روی صندلی راحتی کنار شومینه نشسته بودم و به صدای یک خواننده ی جاز گوش می دادم، این اتفاقها را مرور کردم. خوب به یاد دارم که اولین برخوردم با مفهوم پیری و نزدیک بودنش به مرگ، در کودکی، وقتی شب کنار مادربزرگم خوابیده بودم به وجود آمد. یک شب گرم تابستانی بود و در آن سنین، من تعطیلات تابستانم را در روستایی که بیشتر از هفتصد کیلومتر با خانه مان فاصله داشت، در کنار پدربزرگ و مادربزرگم می گذراندم. آن روستا شبهای جالب و عجیبی داشت، گاهی آسمانش آنقدر پر از ستاره می شد که نگاه کردن بهش انسان را شدیداً می ترساند. آنچه در این چهل و چند سال عمرم به خوبی دریافته ام این است که زیبایی در نهایتِ خود، شدیداً وحشتناک می شود. در آن زمان هفت یا هشت سال بیشتر نداشتم و تصویر بالای سرم در روستای Hersfeld، بدون اعتنا به سن کم من، جهان عظیم بیرون سیاره ام را نشانم می داد و دری از معماها را به رویم می گشود که توان فکر کردن بهشان را نداشتم. در یکی از آن شبها، وقتی نیمی از شب گذشته بود و خوابم نمی برد، هیجانی از همین جنس در من به وجود آمده بود که مادربزرگم را بیدار کردم و از او پرسیدم که واقعاً بعد از مرگ چه اتفاقی برایمان می افتد؟ احساس می کردم چون پیر شده است، باید جواب این سوال را به خوبی بداند. وگرنه چگونه می توان اینهمه به مرگ نزدیک بود و ندانست؟ او بهم گفت نباید به مردن فکر کنم و بعد بغلم کرد تا بخوابم. تا وقتی خوابم ببرد دیگر به مرگ فکر نکردم، به مادربزرگم فکر کردم و اینکه چقدر نزدیک بودن به مرگ غمناک است. این فکرها دوباره گاه به گاه در دوران نوجوانی ام شبها قبل از خوابیدن به سرم می زد. ولی چیزی در تفکرات شبانه ام درباره ی مرگ بود که رفته رفته بی آنکه بدان توجه کنم تغییر می کرد. مدت زیادی نگذشته بود که دیگر از مرگ نمی ترسیدم، بلکه دوران پیری بود که در نظرم وحشتناک می نمود. هفتاد سالگی و هشتاد سالگی را تصور می کردم و می ترسیدم. خودم را به صورت پیرمرد هفتاد و چند ساله ای می دیدم که با یک دید خوشبینانه هنوز در شرایط جسمانی خوبی به سر می برم، تصور می کردم در حالی که یک فنجان قهوه برای خودم آماده کرده ام، آرام آرام از آشپزخانه به سمت مبل راحتی می روم که رویش بنشینم و قهوه ام را بخورم. چه چیزی بود که تضمین کند در هر یک از این قدم ها دچار حمله ی قلبی نخواهم شد؟ در آن سنین، از متوسط عمر ِ انسان عبور کرده ام و احتمال مرگ در هر روز، به شدت نسبت به احتمال آن در سنین کم، بالاتر رفته است. چنین احساسی واقعاً آزاردهنده بود و صد بار کشنده تر از مرگی بود که در نهایتِ امر تنها یک دقیقه وقتم را می گرفت. "هر روز صبح از خواب بیدار می شوی و به خوبی می دانی که ممکن است امروز روز آخر باشد." من شبهای زیادی قبل از اینکه به خواب بروم این حس را تصور می کردم و هر بار بیش از پیش مطمئن می شدم که ترجیح می دهم قبل از ورود به آن دوره از زندگی، دست به خودکشی بزنم.
 

تقریباً بیست ساله بودم که پسرخاله ام در کلیسای مجللی با یکی از دخترهای دانشگاه محل تحصیلش ازدواج کرد. مراسم باشکوهی بود –پسرخاله ام دارای خانواده ی ثروتمندی است- و افراد زیادی به جشن ازدواجشان دعوت شده بودند. جشنی که بعد از اتمام مراسم داخل کلیسا، در فضای بسیار زیبایی چند کیلومتر بیرون از شهر برگزار شد. در مراسم ازدواج پسرخاله ام دومین چهره از پیری به خوبی بر من آشکار شد. در محیط سرسبز کنار دریاچه ی Muritz، یک گروه موسیقی ترانه های شاد جاز می نواخت و ده بیست نفر در حال رقصیدن بودند. این طرف تر میزهایی چیده شده بود و مادربزرگم به همراه چند زن دیگر دور یکی از همین میزها نشسته بودند و مشغول صحبت بودند. من و یکی از دخترخاله هایم به نرده های یک آلاچیق چوبی تکیه داده بودیم که فاصله ی زیادی با میز آنها نداشت و من گاهی می توانستم قسمتهایی از حرفهای مادربزرگم را از میان حرفهای بقیه ی پیرزنها و صدای موسیقی بشنوم. همانجا بود که دقت کردم مادربزرگم هنوز نام خانواده ی همسر پسرخاله ام را به درستی یاد نگرفته است. در صحبت هایش آنها را wershneir صدا می کرد، در حالیکه نام درست خانواده ی آنها wongshteir بود. پیش از مراسم ازدواج بارها به ما گفته بود که به نظرش اسم این دختر سخت است و هرچه سعی می کند، این اسم در خاطرش نمی ماند. اینکه مادربزرگ من نمی توانست یک اسم جدید را یاد بگیرد چیزی بود که شاید هر روز از کنارش به سادگی عبور می کردم، آنطور که همه به راحتی چنین اشتباهاتی را به حساب پیری می گذارند و اینگونه ناتوانی ها در دوره ی سالمندی برایشان کاملاً عادی است. ولی آن روز نتوانستم کندذهنی ای را که شاهدش بودم نادیده بگیرم و این مسئله تعجبم را به شدت برانگیخت. سالمندی دقیقاً چه بود؟ تا آن لحظه گمان می کردم تمام اتفاقات ناگواری که در سالمندی گرفتارشان می شویم مربوط به فیزیک بدنمان هستند. گمان می کردم انسانِ سالمند تنها به وسیله ی فرسودگی بافت های زیستی بدنش محدود می شود. ولی به خوبی مشخص بود که در پیری، ذهن نیز فرسوده می شود و کارکرد پیشین خود را از دست می دهد. در تمام این مدت بارها اسم همسر پسرخاله ام را برده بودیم، بارها با او در مهمانی ها حضور داشتیم و او چندین دفعه جلوی مادربزرگم به افراد جدید معرفی شده بود. در کلیسا اسمش به صدای بلند خوانده شده بود و حتی اینجا، میان بادکنکهای سفیدی روی یک پارچه، اسم او و پسرخاله ام را با خط درشت نوشته بودند. مگر یاد گرفتن درستِ این اسم چقدر می توانست برای مادربزرگ من دشوار باشد؟ همین را به دخترخاله ام گفتم. ادامه دادم که بسیار تعجب آور است که همین شخص در چند سال اول زندگیش یک زبان کامل را، با چند هزار کلمه و اصطلاح آموخته و حالا نمی تواند یک کلمه، فقط یک کلمه ی اضافه را یاد بگیرد. دخترخاله ام به یادم آورد که مادربزرگمان بعد از گذراندن مدرسه دیگر فعالیت فکری ای نداشته و گفت بسیار طبیعی است که مغزش به مرور زمان تنبل شود. گفت افرادی هستند که در سنین بالا مشغول کارهای آکادمیک هستند و چنین مشکلی را ندارند، و پیری لزوماً به معنای کندذهنی نیست. کاملاً مشخص بود که اینها حرفهای امیدوارکننده و خوشبینانه ای هستند و با واقعیتِ موجود در پیش رویمان همخوانی ندارند. یاد گرفتن فقط یک کلمه بعد از اینهمه تکرار واقعاً کار سختی نبود. طوطی ها این کار را به راحتی انجام می دهند و هوشی بسیار بسیار کمتر از هوش انسان دارند. به همکاران مسن خودم در دانشکده فکر کردم. احتمالاً برایشان اینطور شروع می شود: کم کم متوجه می شوند که نمی توانند اسامی شاگردان کلاس را به درستی به خاطر بسپرند. درحالیکه خودشان از اینکه توانایی این کار را از دست داده اند شگفت زده اند، آن را به حساب کلاسهای متعدد و زیاد بودن دانشجوهایشان می گذارند. کمی بعد دیگر علاقه ای به اسم شاگردانشان نشان نمی دهند و معروف می شوند به استادهایی که به اسم دانشجوها اهمیتی نمی دهند. بسیار غم انگیز است که از ترس آشکار شدن این مشکلشان، شخصیت تازه ای می گیرند و دیگر سر کلاس اسمها را نمی پرسند. چیزی نمی گذرد که دیگر نمی توانند اسم دانشجوهای بسیار فعال را هم به یاد داشته باشند. ذهنشان به سرعت در حال فلج شدن است و این پدیده هر چند وقت یکبار نشانه ی جدیدی را از خود بروز می دهد. در انتها اگر نپذیرند که دوره ی کار علمی برایشان به پایان رسیده است و اگر بخواهند همچنان در دانشگاه فعالیت کنند، کندذهنی هایشان را به عمد با حرکات عجیبی مخلوط می کنند تا این بلای دوره ی سالمندی در پشت یک شخصیتِ کلیشه ای پنهان شود: او دانشمندی است که از فرط دانش اش رفته رفته خل شده! عوام دوست دارند که به سرعت چنین داستانهایی را درباره ی اهل علم بسازند، شاید چون با اینکار عدم تمایل خودشان به علم را توجیه می کنند، یا شاید چون علاقه ی انکارناپذیری به اغراق دارند: "او آنقدر غرق فکرهایش است که هر روز یادش می رود ماشینش را کجا پارک کرده". نه... چنین چیزی واقعیت ندارد و این را من که صبح تا شب در چنین محیطی کار علمی می کنم به خوبی می دانستم. هیچکس در نتیجه ی کار علمی جای پارک ماشینش را فراموش نمی کند. حافظه ی انسان آنقدر جا دارد که حتی خواندن صد جلد کتاب در روز، فضا را برای به یاد نگه داشتنِ جای پارک ماشین تنگ نکند. اینها همه نشان دهنده ی اتفاق ناگواری بود که در سالمندی به آن دچار خواهیم شد. با خودم فکر کردم کدام یک از اساتید دانشگاهمان در سنین بالا دست به کار علمی تازه ای زده بود؟ اصلاً کدامیک از دانشمندهای جهان در سنین بالای عمر خود نظریه ی تازه ای را بنیان نهاده اند؟ کدام استاد هفتاد ساله ای را می شناختم که به جای تدریس مطالب تکراریِ مربوط به علم سی چهل سال پیش، مطالب جدیدی ارائه کند و همگام با دانش روز دنیا حرکت کند؟ گویا تمام توانایی ذهنی این افراد در سنین بالا از آنها گرفته می شد و این دانشمندان، بالاجبار به بازنشستگی ذهنیِ ناخواسته ای روی می آوردند که تحمل اش مخصوصاً برای این قشر از جامعه بسیار دشوارتر بود تا برای مادربزرگ من. همه ی این افکار ناراحت کننده بود و ناراحت کننده تر این بود که انسان نمی توانست کنار بکشد. من به خوبی می دیدم که بچه های کوچک خواهرم چگونه به حرفهای مادر شصت و چند ساله ام و جهل او از دنیای امروز می خندند. حجم اطلاعاتی که باید آموخته شوند روز به روز بیشتر می شد و مادر من در کندذهنی ناشی از سالمندی مجبور بود بیاموزد که چگونه با تلفن همراه کار کند، این برای او صد مرتبه سخت تر از تز دکترای دانشجوهای من بود و بدتر اینکه او به هیچ وجه نمی خواست به ناتوانی خودش اقرار کند. نوه های شش ساله اش می خندیدند و برای دهمین بار نحوه ی تنظیم زنگ ساعت گوشی تلفن همراهش را به او یاد می دادند و این تنها یکی از دستگاههای پیچیده ی اطرافش بود. کامپیوترها و وسایل بازی ای که در دست نوه هایش می دید کاملاً برایش ناشناخته بودند و مراقب بود کنجکاوی اش را طوری بروز ندهد که نوه هایش به نادانی او بخندند. سیستم پرداخت وجه در بانکها ماه به ماه پیشرفته تر می شد و مادرم بالاخره راضی شده بود که کارهای بانکی اش را به من بسپارد. سوپرمارکتها مجهز به وسایل امنیتی پیشرفته شده بودند و بعد از آخرین دفعه که به اشتباه موجب روشن شدن آژیر و قفل شدن درهای یک فروشگاه شده بود، خریدهای لباسش را دخترش برایش انجام می داد. همه چیز را باید به خوبی برایش توضیح می دادیم تا متوجه شود و در نهایت هر چند ماه، کمی بیشتر تسلیم کندذهنی دوران پیری خود می شد و برای من، دیدن مقاومتِ مادرم بسیار دردناک بود.

من افراد سالمند را به سان دانش آموزانی می دیدم که به اجبار در کلاسی پر از دانش آموزان بسیار باهوش تر از خودشان قرار گرفته اند، و سخت تلاش می کنند تا اگر هم نمی توانند در ردیف دیگران قرار بگیرند، لااقل ضعف خود را تا جایی که ممکن است کمتر نشان دهند..