یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

یک مسافر تنها

من یک مسافری هستم که همانطوری که این بالا اشاره شده خیلی تنها است..

کمی به ظهر مانده بود که بیدار شدم. سرم از دیشب هنوز سنگین بود و وقتی چشمهایم را کاملاً باز نگه می داشتم، قسمت بالای ابروهایم درد می گرفت. همه اش به خاطر مشروب های سنگین شب پیش بود و این سردردهای روز بعد هر مهمانی شبانه ای، فقط مورد کوچکی از ناهماهنگی های من با دنیاست که بهشان عادت کرده ام. اول کمی طول کشید تا اتفاقات دیشب را به خاطر بیاورم. چند ثانیه ای در تخت خواب به پشت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می کردم. بعد بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. درب یخچال را باز کردم و یک لیوان آب خوردم. در آینه خودم را نگاه کردم. زیر شلواری و بلوز پوشیده بودم و کراوات شل شده ام هنوز به گردنم بود. چراغ پیغام گیر تلفن چشمک می زد. دکمه اش را فشار دادم و رفتم دستشویی. درب دستشویی را باز گذاشتم تا بتوانم پیغام را بشنوم. Lisa بود:


-سلام. دیشب بعد از اینکه با آن وضعیت رفتی برایت نگران شدم. خواستم ببینم حالت خوب است یا نه... بهم زنگ بزن. دوست دارم صدایت را بشنوم. من تا ساعت [اینجا سیفون را کشیدم و نتوانستم خوب متوجه چیزی که می گوید بشوم.] ...36555. بگو به قسمت بایگانی سوابق وصلت کنند. منتظر زنگت هستم.


از دستشویی آمدم بیرون و دوباره به پیغام گوش دادم و شماره ی تلفنی را که داده بود روی یک برگه کاغذ یادداشت کردم. خواستم همان لحظه بهش زنگ بزنم، چند شماره را هم گرفتم، ولی بعد منصرف شدم و به جایش غذا سفارش دادم. تا غذا برسد رفتم جلوی آینه و دکمه های بلوزم را باز کردم تا به کریستالها نگاه کنم. سرجایشان بودند. امیدوار بودم دکمه هایم را باز کنم و چیزی در جلوی سینه ام نبینم و بنابراین دیدنشان، با اینکه دیگر متقاعد شده بودم که هیچ خطری ندارند، دوباره ناراحتم کرد.


ضبط را روشن کردم و CDای را که از Lisa در رستوران Wintersheiter هدیه گرفته بودم از داخل پاکت اش درآوردم و در CDخوان گذاشتم. خاطره اش مربوط می شد به اوایل اقامت ام در این شهر. آن روزها Lisa همان جایی که من سوار سرویس محل کارم می شدم، منتظر سرویس اش می ایستاد. یک سالی می شود که دیگر در آن قسمت شهر زندگی نمی کنم. الآن در دانشگاه دیگری تدریس می کنم و به کلی از آن قسمت شهر که با یک خط مترو به این سمتش متصل می شود، فاصله گرفته ام. اولین بار درباره ی کتابی که در دستش گرفته بود ازش چیزهایی پرسیدم. چند روزِ بعد را صبحها تا سرویس من برسد در کنار خیابان با هم صحبت می کردیم. دختر زیبایی بود، قدبلند و موطلایی. ازش خواستم که بعد از تمام شدن ساعت کاری اش با هم برای قهوه یا شام بیرون برویم و او با لبخند دلنشینی قبول کرد. این آغاز آشنایی من با Lisa بود. همینطور که روی کاناپه ی کنار میز تلفن لم داده بودم به Lisa و خواب دیشبم فکر می کردم. آیا او می تواند به خودش بپیچد و ناگهان به یک مار چهار پنج متری زرد رنگ تبدیل شود؟ چنین چیزی به نظر غیرممکن می رسید و با اینحال داشتم تلاش می کردم راهی برای توجیه اش پیدا کنم. پیش خودم گفتم چیز جالبی برای بحث در کلاس خواهد بود: آیا انسان می تواند به مار تبدیل شود؟ اصلاً آیا یک چوب می تواند به مار تبدیل شود؟ چنین حرفهایی شغلم را مطمئناً به خطر می انداخت و مخصوصاً پرسیدن این سوال دوم دیوانگی محض به حساب می آمد، چون افراد بسیاری اعتقاد داشتند که کسی در گذشته این کار را کرده است. ولی تغییری گسسته از یک موجود پیچیده به یک موجود پیچیده ی دیگر با ساختاری کاملاً متفاوت. جداً چقدر احتمال دارد؟ کاملاً مشخص است که احتمال ندارد، ولی با این وجود کسانی بودند که معجزه هایی را جلوی چشمشان دیده بودند و برای دیگران نقل کرده بودند. گفته می شود مسیح از مجسمه های گلی کبوترهای زنده می ساخت. من کاملاً مطمئن بودم که چنین کاری نمی کرده، ولی به هر حال شنیدن این داستانها و صحبت کردن از آنها قطعاً برای مردم آن حوالی در آن زمان لذت بخش بوده. مطمئناً دنیا در آن دوران جای لذت بخشی برای زندگی بوده که هزار جور سحر و جادو درش پنهان شده بود. به این فکر کردم که عصر من چه فاصله ی زیادی با معجزه گرفته است و همه ی چیزهایی که می بینم در نظرم به نوعی فریادهایی هستند که درخواست معجزه دارند. فکر کردم مردم مسخ کافکا را به این خاطر دوست ندارند که درباره ی رنج یک جوان صحبت می کند که در جهت تامین نیازهای خانواده اش می کوشد، به این خاطر دوستش دارند که در این کتاب یک آدم به سوسک تبدیل می شود. جالب است که "کوری" ساراماگو و "صد سال تنهایی" مارکز هیچ اعتراضی از طرف مردم به دنبال نداشتند، اینها حتی بیان نمادین مسخ را هم نداشتند و صرفاً داستانهای عجیبی بودند که معنایی در پشت ظاهرشان پنهان نبود. هر دوشان شدیداً مورد استقبال قرار گرفتند و اینها همه نشان می داد که عصر ما تشنه ی معجزات ریز و درشت بود. معجزه هایی که خیلی وقت بود خبری ازشان شنیده نمی شد. شاید چون دیگر کسی نمی توانست ادعا کند مردی در کشور همسایه وجود دارد که از مجسمه های گلی پرنده های واقعی می سازد. دوربین های فیلمبرداری و سرویس های خبری همه جا بودند و شایعات، قدرت ساختن داستانهای زیبا و سحرآمیز را از دست داده بودند. حداقل این عقیده ای بود که تا به حال در مورد معجزه ها داشتم. اما حالا یکی اش را روی بدن خودم حمل می کردم. دوباره روبروی آینه بهش زل زده بودم و با دستم لمسش می کردم که جنسی مثل شیشه داشت. در همان حال به نظرم می رسید که دنیا به وضوح در حال تغییر بزرگی است.


عصر آن روز را به دیدن یکی از فیلم های آرشیو کلاسیک ام گذراندم. فیلمی بود درباره ی مرد و زنی که در یک کارخانه ی تولید کفش به یکدیگر علاقه مند می شوند. به Lisa زنگ زده بودم و قرار بود شب برای شام اینجا بیاید. ساعت شش از محل کارش تعطیل می شد و در صورتیکه خودش را به متروی ساعت 6:15 می رساند، ساعت 7:15 اینجا می رسید. نزدیک ساعت هشت بود و او هنوز نرسیده بود. بعد از دیدن فیلم، تعدادی از پایان نامه های دانشجوهای ترم آخرم را که روی میز تلنبار شده بودند، ورق زدم و به طور تصادفی قسمتهایی از آنها را خواندم. به تازگی توانایی انجام هر کار مفیدی را از دست داده بودم. یکی از پایان نامه ها متعلق به کار Patrick Burleson بود، دانشجوی باهوش و سخت کوشی که مدتها بود روی اثر حرکات براونی بر سیستم تفکر انسانها تحقیق و مطالعه می کرد. نتایج شبیه سازی هایش ارتباطی بین این دو پدیده را نشان می داد و من بر آن شدم تا حتماً گفتگویی با او داشته باشم. روی یک برگه ی یادداشت نوشتم: «تماس با پاتریک» و برگه را روی یخچال چسباندم که وقتی حالم بهتر شد قرار ملاقاتی با او بگذارم. بعد دوباره روی کاناپه لم دادم و تلویزیون را روشن کردم. چند کارشناس داشتند درباره ی سیاستهای اقتصادی تازه ی دولت بحث می کردند و یکیشان که به نظر سخنگوی دولت می رسید، نمودارهایی را نشان می داد و توضیح می داد که کمبود برخی از مواد اولیه به سرعت در حال رفع شدن است. اشاره اش بیشتر به روغن بود و من یاد کارخانه هایی افتادم که خارج از شهر شروع به کار کرده بودند. این نکته ی عجیبی بود، دولت درست همان زمانی که قراردادی برای واردات روغن با یکی از کشورهای شرقی مان می بندد، چند کارخانه ی روغن تاسیس می کند. تازه به بحث این کارشناسها علاقه مند شده بودم که Lisa رسید. طبق معمولِ همیشه دو بار پشت سر هم زنگ زد و من بلند شدم تا در را برایش باز کنم. خسته و کوفته بود. به محض اینکه وارد خانه شد پالتواش را روی میز غذاخوری انداخت، سریع مرا بوسید و رفت دستشویی که سر و رویش را بشوید. از دستشویی با صدای بلند پرسید:


- دیشب از چیزی ناراحت شده بودی عزیزم؟

- نه، چیز خاصی نبود. حوصله ی شلوغی را نداشتم.

- به هر حال همه متوجه رفتنت شدند. Doris گفت... Doris را که می شناسی؟ همانی که بلند شد و ادای رقص باله را درآورد. زنِ همان مرد قد بلندی بود که اوایل مهمانی با تو گرم گرفته بود... آره، گفت احتمالاً با کسی دعوایت شده. می گفت بگومگوهای بین مردها تا وقتی یکی شان زود مهمانی را ترک نکند مشخص نمی شود.

- نه، فقط حالم خوب نبود. فکر کنم فشارم افتاده بود یا یک همچین چیزی.


در حالیکه داشت با دستمال کاغذی دستها و صورتش را خشک می کرد از دستشویی بیرون آمد.


- امروز سر کار یکریز داشتم خمیازه می کشیدم. هر وقت رئیسم می آمد توی اتاقم، چشمهایم خیس بود. هیچ چیز بدتر از اینجور روزها نیست.

- کمی شراب از شنبه ی قبل توی یخچال مانده. اگر دوست داری برای خودت بریز.


رفت به سمت آشپزخانه و یکی از لیوانهای پایه بلند را از بالای کابینت برداشت.


- توی مترو مردی کنارم نشسته بود که همه ی راه برایم خوشمزگی کرد. چند بار بهش گفتم که علاقه ای به شنیدن قصه هایش ندارم، ولی مدام معذرت خواهی می کرد و با این وجود باز چیزهای بی مزه ی دیگری می گفت.


بطری را روی میز گذاشت و کنارم نشست.


-ایستگاه آخر، وقتی پیاده شدم، دوید دنبالم و ازم خواست که بهش زنگ بزنم. گفت مدیر عامل فلان شرکت است و کارتش را بهم داد. چه آدمهایی پیدا می شوند.


بعد کنترل را از روی میز برداشت، دستش را انداخت دور گردنم و کانال را عوض کرد. من در خلال حرفهایش داشتم پنهانی به نمودارهای سخنگوی دولت نگاه می کردم که حدس می زدم غیرواقعی باشند. کارشناسهای دیگر مدام سوال می پرسیدند، گاهی پوزخند می زدند، گاهی هجوم می آوردند و او نمودار به دست دفاع می کرد. برنامه توسط Lisa قطع شد و بعد از این که چند بار کانال را عوض کرد، بالاخره یکیشان را پسندید و نشستیم گربه ها و بچه هایی را تماشا کردیم که کارهای خنده دار می کنند.


فاصله ای که اینطور مواقع بین من و Lisa میفتاد متقاعدم می کرد که مدتهاست تبدیل شده ایم به زوج هایی که از آشنایی شان زمان زیادی گذشته و چیزی نخواهد گذشت که روابط مان محدود شود به با هم شام خوردن و با هم تلویزیون تماشا کردن. با اینکه هنوز دو سال از با هم بودنمان نگذشته بود، ولی گاهی چنین حسی بهم دست می داد و تقصیر کاملاً به گردن فشار کاری روزانه مان بود که اینطور بینمان فاصله می انداخت. انسانها زیر چنین فشاری جذابیت هایشان را از دست می دادند و زیر پوسته ی ضخیمی مدفون می شدند که آنها را روز به روز برای یکدیگر بیشتر غیرقابل درک می کرد. شاید به همین دلیل بود که Lisa هنوز از تغییر فرم پوست جلوی سینه ی من، که به یاد آوردن اش غمگین ام می کرد، بی خبر بود. بهش نگاه کردم. چنان حواسش به حرکات بچه ها بود که حالتهای صورتش مانند آنها تغییر می کرد، بعد ناگهان می زد زیر خنده و چیپس برمی داشت و می خورد. چشمهایش مانند چشم های بچه های کوچک درشت بود. دقت کردم که این چشمها کمی شبیه به چشمهای یک مار اندوهگین هستند و تصمیم گرفتم سر شام خواب دیشب ام را برایش تعریف کنم.


شب بعد از شام Lisa گفت که می خواهد امشب را پیش من بماند. بعد از تعطیل شدن از محل کارش، مسواک و لباس خواب اش را از خانه برداشته بود و بعد آمده بود اینجا. من داشتم به تلویزیون نگاه می کردم و او در دستشویی مسواک می زد. برنامه ی تلویزیون اختصاص داشت به قسمتی از یکی از اجراهای ارکستر سمفونیک لندن که در آن زنی قدبلند و استخوانی جلوی جمعیت باشکوهی سوپرانو می خواند. صدایش را بلندتر کردم که Lisa هم بشنود. همینطور که مسواک می زد از دستشویی بیرون آمد و به تلویزیون نگاه کرد. بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد، در حالیکه مسواک در دهانش بود دوید وسط هال و شروع کرد به رقص باله. داشت ادای زنی را در می آورد که دیشب در مهمانی دیده بودیم. من خندیدم و چیزی نگذشت که کارهایش از رقص به مسخره بازی های بامزه تبدیل شد. جلوی من داشت کارهای خنده داری را که دخترهای دیگر در کلاس رقصش انجام می دادند بهم نشان می داد و در آن ساعت شب، ترکیبی که شکل گرفت -صدای موسیقی تلویزیون و حرکات بامزه ی Lisa و خندیدنهای پشت سر هم او با دهانی که پر از خمیر دندان بود- بهم این احساس را داد که هنوز فوق العاده به این دختر زیبا و مهربان علاقه مند هستم.