نیمه شب، هنگامی که Lisa جلوی چشم همه پیچ و تاب خورد و ناگهان به یک مار بزرگ تبدیل شد، من تنها کسی بودم که به اندازه ی دیگران نترسیده بودم. دلیلش نوعی تاریخچه بود در زمانی که به عقب حرکت می کرد یا دانش ای از دلیل این واقعه که در ناخودآگاهم وجود داشت. چیزی که رخ داد کم و بیش این بود: در یک چشم به هم زدن ماری در داخل پارکینگ سرش را بالا گرفته بود، چشمان زرد رنگش را به اطراف می چرخاند و زبان دوشاخه اش مثل یک تیک عصبی هر چند ثانیه یکبار به سرعت از میان دهانش بیرون می زد. راه راههایی به رنگ سبز روشن بر روی پوست زردش کشیده شده بود و شبیه مارهایی بود که مدلهای مجلات عکس گاهی به دور خودشان می پیچند و آزاری ندارند. ولی Lisa شدیداً سمی بود و این را من به خوبی می دانستم؛ به خاطر همان تاریخچه ی نامعلومی که از انتهای زمان به سمت من شکل می گرفت و هر لحظه جزئیات آخرین برگهایش سوزانده می شدند. او خیره به ما نگاه می کرد و صدایی از کسی در نمی آمد. زنها در یکی از گوشه های پارکینگ بی صدا می لرزیدند و بیشتر به سمت دیوار فشرده می شدند. به یکیشان نگاه کردم که دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود و چانه اش به وضوح از ترس تکان می خورد. مردها به درب پارکینگ نزدیکتر بودند. قبل از اینکه این اتفاق بیفتد داشتند به سمت ماشین هایشان می رفتند. یکیشان که کنار تانکر آب زنگ زده ای ایستاده بود، خیلی آرام دست برد و میله ی فلزی ای را که به دیوار تکیه کرده بود در دستش گرفت. در تمام این مدت نگاهش را از روی مار برنداشت. من با صدای خیلی پایین بهشان گفتم مارها سرعت حرکت خیلی بالایی دارند، و بهتر است کاری نکنیم که به سمت مان هجوم بیاورد. گفتم اگر منتظر بمانیم، خودش از در پارکینگ بیرون می رود. همین اتفاق هم افتاد. چند دقیقه بعد Lisa به آرامی سر برگرداند و خزید به داخل کوچه. بعد راه خیابان Losheiter را در پیش گرفت و ما پس از اینکه صدای پوستش بر روی آسفالت را شنیدیم که دورتر و دورتر می شد، حالا آمده بودیم بیرون پارکینگ و به رفتنش نگاه می کردیم. مرد ریشویی که میله ی فلزی را در دست گرفته بود، تلفن اش را درآورد تا پلیس را در جریان بگذارد. در همین حال زنها در همهمه ی آزاردهنده ای احساسشان را برای یکدیگر بازگو می کردند.